آخرسال 96

ساخت وبلاگ

امکانات وب

کش و قوس های زیادی داشت ! خیلی سخت بود و زحمت داشت ! روزی که برای اولین بار عاشق شدم رو یادم میاد ، تو یه شهر غریب ، خونه یه آدم غریبه که دوست مادرم بود ( یه خانوم نابینا ) دختر دوستش ، وقتی دیدمش و یه حس جدید تو وجودم درک کردم ، تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم پدرمادرم اختلاف شدیدی داشتن ، وضع مالی پدرم خوب بود و هست ، اون ها هم دیدن و فکر کردن یه دعوای سادس و دو روز دیگه حل میشه ، برای همین راضی بودن دیدن که نه بابا اختلاف عمیق تر از این حرفاس ، اول گفت آخرسال 96...
ما را در سایت آخرسال 96 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mandegar-memoirs بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 0:42